نویسه جدید وبلاگ

کثافت بگیره این اخلاق عن منُ ... اینکه حال و احوالی نمی گیری از رفقایی که دوسشون داری ... نگار می گفت اضطراب اجتماعی داری هانیُ کلن آدم به دوری ... عکسشُ وی.اُ.اِی (وُ.آ) که نشون داد ماتم برد به دریاچه پشت سرشُ نگاه که جلوتر اومد به لبخند پهنُ موهای ویز ویزِ پریشونش ... یاد بیست و نه سالگیش ... پیاده زده بودیم به  انقلاب تا آزادیُ حرفُ گپ ... نشستیم تو ایستگاه اتوبوس سر شادمانُ من کلماتشُ مزه مزه می کردم که از مرز و مرزبندی حرف میزدُ جسارت داشت ... حرفاشُ قبول نداشتم و داشتم ولی پرتم نبود حرفها ... سالهای خوبی نبود ... دقیقن تابستان هشتاد و سه ...

پارک لاله بود که کارت قرمز معافیتشُ دیدمُ ... پرسیدم راستی این ماکوندوئه ازندریانِ کوفتِ کاری کدوم سوراخیه ...؟ چشاشُ گشاد کردُ گفت: ازندریان؟ پسوند فامیلیم بود که پدرمَم نمی دونست دقیقن کجاست ... کون گشادی ازلی ابدیم محلت نداده بود برم رو نقشه پیداش کنم که چی خوب؟ چه فرق می کنه کجا باشه یا اصلَنَم نباشه ... حالا که اونم ازندریانی داشت زحمتی نداشت پرسیدنش ... یه هو هَوار زد که بِرار ... همچین تنگ در آغوشم کشید که شیر مادر از حلقومم زد بیرون ... غریزه هم قبیلگیم بعد این همه سال فوران کرد ... بیخودی حال کرده بودم ... گفت ازندریان یه جاس که ترکی حرف می زنن ... کردی می رقصن و آخرش می گن ما لُریم ... اوه چه هیجان انگیز و تراژیک بود ریشه ی قبیله رُ یافتن ... اونم به این خیش خراشمالی انگار که وودی آلن گفته باشَدِش! تعریفش اِنقَد انگ خودم بود که ترکیده بودم از خنده ... آخه ما لُریم!

معلم بود ... تنها معلمی که دیدم شغلشُ دوست داره ... اوائل می گفتم صمد بازی درمیاره و فیلمه ... فیلمَم باشه خوب یه جا تموم میشه ... فیلمش تموم نشد! واقعن معلم بود ... از پفیوزی و سرتقی شاگرداش حال می کرد ... خیلی جدی می گفت مدرسه همیشه براش مدلی بوده از وضعیت بیرونُ ... چقدر احمقانه از قاب کردن عکس سرایدار مدرسه اش  خوشم نیومده ... شعار زدگی بود؟ شعار زدگیم که بود این همه سال ادامه پیدا نمی کرد ...

گوشیم زنگ می خورد ... صداش از پشت گوشی فریاد می زد چطوری بِرار؟ می دونی چرا بت زنگ می زنم؟ من بودم که پشت گوشی مثل تشت آب خالی شری خالی می شدم کف زِمین ... معلم بود! بلد بود ... این روزا می خواستم که حالی بپرسم ... منتظر بودم که پشت گوشی باز سرحال فریاد بزنه چظوری بِرار؟ که عکسشُ از تلویزیون دیدم و ماتم برد ... بعید نبود ... همیشه می ترسیدم که گرفته باشنش ... فکر کردم به روزی که حرف می زد از زندان ... که چه صادقانه گفته بود که می ترسه ... که نمی دونه تحملش رُ داره یا که نه؟ یاد حرفهای پدرم افتادم که می گفت زمان شاه شهید ما آرزومون بود که ساواکم نه! شهربانی دو ساعت بازداشتمون کنه ... شاید این مهمترین تفاوت نسل جعفر (که بش ربطی ندارم که از ابراز ترسشم می ترسم) با قرتی بازی پدرامون باشه ... شنیدم که 58 روز انفرادی بوده ... 

جعفر ابراهیمی رُ 20 خرداد گرفتن ... سه روز قبل از انتخاباتی که هفته قبلش شاید ... به من گفته بود درِش شرکت نمی کنه ...

پ.ن.1: امیدوارم که جعفر آزاد بشه و روزی من بی ترس بهش زنگ بزنم ... بگم: چطوری بِرار؟

پ.ن.2: در این ماه مبارک و به اون فرق شکافته ی علی دست به دعا بر میدارم ... بار الها در درجه اول این مقام مسخره رهبری رُ با تمام اعوان و انصارش ببر پیش خودت که هم تنها نباشی ... هم اینا بهشتُ بکنن کهریزک ... کثافتکاریا و فانتزی نکبتشونُ همونجا ارضا کنن ... مام اینجا دستکم مث آدم یه شص.هفتاد سالی عمر کنیم تو جهنمم خدا بزرگه ... مهم اینه که اونا تو بهشتن ... درجه دومم نداره ...






گزارش تخلف
بعدی